بسم الله الرحمن الرحيم
نویسندۀ خوبی نیستم ولی مجبورم آنچه را که شاهد بودم بدون کم و زیاد برای ثبت در تاریخ تحریر کنم، مطمئنم نو کران استعمار مرا دروغگو و .. خواهند خواند امّا من فقط به آنچه دیده ام شهادت میدهم، آری من شاهد همکاری سفارت آمریکا با گروههای اسلامی بسیار تندروی پاکستانی بودم که تروریست تربیت میکردند و تحت حمایت آمریکا آنها را به اروپا برای انجام عملیات تروریستی میفرستادند، و اینک کل ماجرا:
در شهر وین تچیان پایتخت یکی از فقیر ترین کشورهای جهان یعنی لائوس هر آنچه داشتم حتی لباسهایم را از دست دادم، بدین علت که از بی پولی و به پایان رسیدن مدت اقامتم در آن کشور تصمیم گرفتم به همراه دوستم از رودخانۀ مرزی و بسیار بزرگ مه کونگ شنا کنان عبور کنیم و به تایلند برگردیم، امّا خداوند منّان نقشۀ دیگری برایم داشت و من که از خستگی و گم کردن خود در گردا بهای مه کونگ مرگ را به عینه میدیدم و فقط سعی میکردم سرم را روی آب نگه دارم تا تنفس کنم به ناگهان قایقی بی سرنشین که به خشکی زنجیر شده بود ولی بطرز عجیبی تا وسط رودخانه این زنجیر ادامه داشت موجب نجات من شد. متعجب و شکرکنان به خشکی آمدم و متوجه شدم که دوستم با بنیۀ قوی خود توانسته به آنطرف یعنی تایلند برسد ومن در عوض کوله پشتی ام را نیز از دست داده بودم که محتوی پاسپورت، اندکی پول و لباسهایم بود و با اینکه آنرا درون یک پلاستیک مشکی بزرگ گذاشته بودم که شناور میماند ولی رودخانه آنرا با خود برده بود.
اول از همه به سازمان ملل رجوع کردم و نزد خانم آمریکایی به اسم الیزابت که کمیسر سازمان ملل نیز بود رفتم که چند روز پیش از این اتفاق همراه همان دوستم برای درخواست کمک به او رجوع کرده بودیم و او نتوانسته بود کمکی نماید ولی از آنجائیکه بسیار مهربان بود کمی پول به ما داد و نصیحت مان کرد که به تایلند برگردیم و ما حتی نقشۀ خود را برای به آب زدن و عبور از مرز به او گفته بودیم، ازینرو وقتی مرا با یک مایوی بلند و یک پیراهن کوچک که از رخت های آویزان شدۀ یک خانه برداشته بودم دید حدس زد چه بلائی سرم آمده و خیلی ناراحت شد و حتّی خود را سرزنش میکرد که چرا مرا ترغیب نموده بود، بهمین علت به کمکم آمد و آنقدر به من محبت کرد که هرگز قادر به فراموش کردنش نیستم، مخصوصاً اینکه سازمان ملل شش ماه طول کشید آنهم به مدد همو تا مرا بعنوان پناهنده پذیرفت و در آن مدت بسیار سخت او برایم یک فرشتۀ آمریکایی بود.
از ناچاری به مسجد شهر رجوع کردم و درخواست کمک کردم و اجازه دادند در آنجا زندگی کنم و از آنجا کل زندگی ام عوض شد، به عبادت پرداختم و به خدای متعال توکل کردم، مؤمنی گفت نیت کن و یک دور قرآن را از اول تا آخر بخوان تا در پایانش حاجتت را بگیری، تقریباً بیست روز پس از تمام کردن قرآن مجید به دانمارک پرواز کردم. البته برای مدت بسیار طولانی افتخار اذان گفتن نیز به من داده شد چون در آن کشور هنوز کمونیستی اجازۀ استفاده از بلندگو را نداشتیم.
حداقل یکی دو روز در هفته به دفتر امور پنا هند گان رجوع میکردم و برای کوتاهتر شدن مسیر راهپیمایی ام از خیابانی که سفارت غول پیکر آمریکا تمام طول دو طرفش را در تصرف خود داشت عبور میکردم وشايد هم از شیطنت مسيرم را تغيير نميدادم.
بدلیل اینکه در گذشته به سفارت های مختلفی در کشورهایی چند رجوع کرده بودم خوب میدانستم که حراست سفارت آمریکا مرا میشناسد مخصوصاً اینکه شهر وینتچیان بسیار کوچک بود و خارجیان بسادگی شناخته میشدند و از طرفی الیزابت مطمئنا با آنها در مورد من صحبت میکرد.
ماهها گذشت و هیچگونه مسئله ای پیش نیامد تا اینکه روزی نزدیک ظهر به مسجد بازگشتم و متوجۀ حضور شخصی که خود را توریست نشان میداد شدم که با دوربینی ویدئویی مشغول فیلمبرداری بود و تا مرا دید دوربین را طرف من گرفت و تنها وقتی متوجۀ ترش رویی من شد توقف داد و عذرخواهی نمود که بدون اجازه فیلم گرفته و اجازه خواست که من هم با خوشرویی موافقت کردم و وقتی چند سؤال در مورد اعضا و رفت و آمد در مسجد نمود حسابی مشکوک شدم، مدت زیادی ازین موضوع نگذشت که من همان شخص را به هنگام ورود به سفارت دیدم که بسیار شبیه لات های خودمان یا کا بوهای احمق آمریکایی با دستان باز راه میرفت!
نکتۀ مهم در ین میان اینست که مسجد و من زیر نظر قرار گرفتیم بدون اینکه هیچکدام از اعضای مسجد هیچگونه اهمیتی به سیاست بدهند و یا حتّی در موردش صحبت کنند، من هم در آن دورۀ دربدری کاملاً از وقایع جهان بیخبر بودم تا جائیکه در یکی از ملاقاتهای با الیزابت وقتی او جریان بمب گذاریهای سفارت آمریکا در دو کشور آفریقایی را برایم تعریف کرد، تعجب و بیخبری من برایش باورکردنی نبود و چند بار پرسید که آیا من واقعاً خبر ندارم؟ و اینکه پس شما در مسجد از چه صحبت میکنید؟
از آنزمان بود که من شروع کردم به خواندن مجلات تایمز و نیوزویک که از الیزابت قرض میگرفتم. در این زمان یک گروه تبلیغ پاکستانی به مسجد آمد بود که با دو گروه قبلی که آنها هم پاکستانی بودند بسیار فرق داشتند.
آمدن گروههای تبلیغ اسلامی به کشورهای آسیای شرقی که اکثر شان از پاکستان میآیند امری عادیست و مردم آن مناطق به دیدنشان عادت دارند. دو گروه قبلی که من دیده بودم انسانهای خوش مشرب و متدینی بودند که فقط در مورد دین و فرائض صحبت می نمودند، امّا آن گروه آخرین که من دیدم، داد همه را در آورده بودند، بشدت سیاسی، خودخواه، بی نزاکت و از همه طلبکار بودند، از آن بالاتر اینکه دو جوان در میان آنها بود که از نظر سّن و لباس پوشیدن با بقیه فرق داشتند و لباس پاکستانی نمیپوشیدند، این گروه تبلیغ در واقع پوششی بود برای فرستادن این دو به فرانسه، بدین طریق که براحتی آنها را از پاکستان به تایلند وسپس به لائوس آوردند بدون اینکه کسی به آنها شک کند، و درست فردای روزی که آنها به فرانسه پرواز کردند این گروه تبلیغ نیز به تایلند برگشت که از آنجا به پاکستان پرواز کنند.
جالب این بود که در یکی از همان روزها من با یک مجلۀ تایمز که عکس بن لادن را در صفحۀ اول خود چاپ کرده بود به مسجد آمدم، یکی از اعضای این گروه تبلیغ مجله را که روی نیمکت بود دید و چنان با علاقه به عکس خیره شده بود که من نتوانستم چیزی نگویم و به او نزدیک شده و گفتم " این یک کافر و تروریست و قاتل مسلمین است". آنچنان قرمز و برا فروخته شده بود که فکر کردم اگر در پاکستان بودیم در جا مرا کشته بود، امّا در آن مسجد جای ... نبود، پس مکث بلندی نمود و با غرور گفت " او یک قهرمان است" در جوابش گفتم میخواهی چیزی نشانت دهم تا ببینی چقدر او قهرمان است؟و مجله را ازش گرفتم و عکسهای کشته شد گان بمب گذاریهای سفارت آمریکا را به او نشان دادم و گفتم اینان اکثریت شان مسلمانند و فقط دو مأمور خرده پای امریکایی کشته شده اند و همین مجلات از این موضوع دارند نهایت استفاده را میبرند تا کل مسلمانان را وحشی و تروریست نشان دهند" متوجه شدم که حرفم در او تاثیر کرد و کمی فکر کرد و گفت " آره راست میگی خیلی مسلمان بیخود کشته شده ولی اینها نیز شهید حساب میشوند. بحث ما در اینجا به پایان رسید درحالیکه من در آنزمان متوجۀ این مهم نبودم که من داشتم با یکی از عوامل القا عده بحث میکردم و اصلاً هنوز چیز زیادی در بارۀ القاعده نمیدانستم.
جالبتر از همۀ این مسائل صحبتهای من با آن دو جوان بود که بسیاری از مسائل را برایم روشن نمود، یکی از آندو ملایم و باهوش بود ولی دیگری بسیار بی نزاکت، خودخواه و از تمام دنیا طلبکار بود درست مانند اکثر اعضای آن گروه.
روزی که از یک راهپیمایی طولانی به مسجد برگشته بودم و بسیار خسته بودم نزد آندو روی نیمکت نشستم که بدون هیچ مقدمه ای همان خودخواه ازم پرسید " چی میکشی که اینجور بیحالی؟ با تعجب گفتم "پنج کیلومتر راه رفته ام نه مثل تو که تو مسجد لم بدم، سیگاری در آوردم و گفتم با پول صدقۀ این و آن این سیگار رو میخرم و میکشم " و تعارفی هم بهش زدم که کنف شد و پاشد رفت، در عوض دوستش ازم عذرخواهی کرد و برای اینکه دلجویی کند شروع به صحبت از هر دری کرد و من هم که هرگز کینه ای نبودم با او گرم گرفتم و همین مقدمه ای شد که دو روز بعد هنگامی که پس از صرف یک شام خیراتی بسیار مفصل و میوه جات و غیره صحبت مان خیلی گرم گرفت و آقای خودخواه هم به ما افتخار داد و ازم پرسید در جنگ بوده ای؟ بلدی با اسلحه شلیک کنی؟ گفتم اکثر ایرانیها با اسلحه آشنا هستند، من هم همینطور و مدتها قبل از جنگ یاد گرفتم که با اسلحه کارکنم" دوباره پرسید چه نوع سلاحی بلدی" من هم چند تایی نام بردم و او مثل کسی که به پیروزی رسیده گفت" اینها که چیزی نیست، من سلاحی نیست که با آن کار نکرده باشم و چندین اسلحه را نام برد که همه را با چشم بسته میگفت باز و بسته میکند، من که علاقه مند شده بودم بیشتر از کارش سر در بیاورم پرسیدم چطور اینهمه چیز یاد گرفتی و اینجا بود که خود را لو داد وگفت " من در کمپهایی مخصوص و مخفی دوره دیده ام " ناگهان دوستش وسط حرفمان پرید و با نگاهی شماتت بار به او نگاه کرد که هزاران معنی در آن نهفته بود و با اینکه خیلی سعی کردند مسیر حرف را تغییر دهند و از آسمان و ریسمان صحبت کنند ولی من پی بردم که اینان تروریستهای تعلیم دیده اند و این تعلیمات را نه در پاکستان بلکه در منطقۀ پشتون افغانستان دیده اند، وحال این گروه تبلیغ بعنوان پوششی برای این دو و مطمئن شدن از اینکه هیچ مشکلی برایشان پیش نمیآید به لائوس آمده بودند.
نکتۀ بسیار با اهمیت در این میان شدت گرفتن نظارت سفارت آمریکا بر مسجد و شخص من در مدت حضور آن گروه تبلیغ بود و این نظارت تا پایان اقامت من در لائوس ادامه داشت. همانطور که گفتم قبل از ورود این گروه شخصی که برای سفارت کار میکرد در مسجد از من فیلم گرفت و بسیار مهمتر از این فراخواندن من به سفارت برای انجام نوعی مصاحبه آنهم چند هفته بعد از ترک آن گروه تبلیغ بود، بدون اینکه من هیچگونه درخواستی از شان داشته باشم مثل ویزا یا بورسیه، موضوع از اینقرار بود که خانم الیزابت هر قدر سعی کرد که حرفی از من بیرون بکشد و از اینکه من بوئی از مأموریت گروه تبلیغ برده ام یا نه سر در بیاورد موفق نشد چون بسیار از جاسوسی و خبرچینی حتی علیه دشمنم نیز متنفرم، ازینجهت و به احتمال بسیار قوی دستور داشت به طریقی مرا به سفارت بفرستد تا متخصصین شان مرا از نزدیک ببینند ازینرو وقتی صحبت از قاچاق فراوان مواد مخدر در لائوس کردم با نشان دادن علاقه به موضع و اینکه آیا حاضرم اطلاعاتم را در اختیارشان بگذارم و اینکار برایم خیلی مؤثر خواهد بود چون سفارت نفوذ زیادی دارد، من هم بدون معطلی قبول کردم و با علاقه گفتم هر چه میدانم در اختیارشان خواهم گذاشت با اینکه کاملاً مطمئن بودم که تمام آنچه من دربارۀ قاچاق در لائوس میدانم برای سفارت یک جوک بسیار مضحک بیش نیست! امّا ندایی در درونم به من میگفت که باید خیال سفارتیها را از بابت خود جمع کنم که از چیزی سر در نیاورده ام و متوجۀ این توطئۀ کثیف نشده ام.
فکر کنم دو روز بعد از آن بود که الیزابت قرار ملاقاتم را با سفارت به من خبر داد و گفت فقط باهاشان رو راست باش و من سفارشت را کرده ام، یادم نیست چند روز بعد از آن بود که به سفارت رفتم، خیلی محترمانه مرا تحویل گرفتند و شخصی مرا از دم در تا ساختمان اصلی همراهی کرد و به یک اطاق نه چندان بزرگ برد که حدس میزنم صدا وتصویرمان ضبط میشد، تا اینکه دو نفر وارد اطاق شدند یکی گرگوری اف لالس دومین منشی سیاسی سفارت بود و متاسفانه نام دیگری یادم نیست، از شروع فهمیدم که ذره ای در مورد قاچاق مخدر ارزش قایل نیستند در عوض بسیار روی حرکاتم و جوابهایی که میدهم دقت میکنند تا دریابند چه جور آدمی هستم، نمیدانم چگونه بگویم ولی آنچنان خود را به حماقت زده بودم که خودم هم باورم شده بود چه برسد به آنها! ممکن است باورتان نشود، امّا مطمئنم که اگر ذره ای به من شک کرده بودند که از کارشان سر در آورده ام بسادگی بدون اینکه کسی بویی ببرد مرا سر به نیست میکردند و این کار در لائوس خیلی برایشان آسان بود، در عوض بسیار محترمانه و با دادن کارت ویزیتشان به من وگفتن این حرف که هر وقت مشکلی برایت پیش آمد میتوانی به ما زنگ بزنی از من خداحافظی کردند.
پس از این جریان بود که کار پناهندگی من مورد قبول واقع شد و درست مثل اینکه شانس از هر طرف به من رو کرده کارهایم بسرعت پیش میرفت ودر عرض دو سه ماه بصورت اورژانسی پروندۀ مرا بکار انداختند و دانمارک مرا بعنوان پناهندۀ سیاسی قبول کرد و باز هم بسیار سریع برایم پاسپورت موقت و بلیط هواپیما فرستادند. فکر میکنم بدینوسیله میخواستند هم مرا از لائوس دور کنند و هم مرا در کشوری که شدیداً امنیتی و ماسونی است یعنی دانمارک زیر نظر داشته باشند.
تنها سؤالی که مسلماً برای خیلیها مطرح میشود اینست که چرا این همه سال صبر کردم و اکنون به افشای قضیه پرداختم؟ مهمترین علت اینستکه همیشه فکر میکردم کسی باور نخواهد کرد، زیرا من هیچ مدرکی برای اثبات این جریان ندارم و از طرف دیگر میدانم که کسانی سعی خواهند کرد برای بی اعتبار کردن این شهادت من از کثیف ترین شگردها استفاده کنند، امّا یاری فوق العادۀ الهی در مدت دربدری های طولانی من بخصوص در لائوس این عقیده را در من بوجود آورده که افشای این خیانت آشکار دولت آمریکا هم به مردم خود وهم کل بشریت که به بدنام کردن مسلمین در دنیا نیز منجر شده و من از شاهدین مسلم آن هستم یک وظیفه الهی ست که شانه خالی کردن از آن منتهای بزدلی و گناهی نا بخشودنیست و امیدوارم این تأخیر در انجام وظیفه از طرف خداوند بخشنده ترین و مهربانترین، مورد عفو قرار گیرد.